copyright

Hello everyone! Our weblog is free to view, but we do not share our writings with any body! If any individual or newspaper/ magazines or other weblogs want to use our writings, they have to ask us about the permission. Any usage of our poems for making any song or art klip has to have our writen permission. Those who not respect our rights, will face legal charges. Thank you again for visiting our weblog. Enjoy and God bless. Sasan & Sonya

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

"او می آید" از سونیا ماریوخنا

بامدادان رخ خواهد نمود آخر به این جهان ظلمانی
بامدادان روزی خواهد آمد خسته ، غبارآلود ز سفری هزاران ساله
به تبعید ز دنیایی - شامگاهان بیش پسند.

بامدادان روزی با کاروانی ز یاران سترگ
باز خواهد آمد به پیروزی بر شب دیرپا. . . دلگیر. . .
شبی که پر کرده قلب ها، حنجره ها، اندیشه ها-
شبی به گمان پیروزمند از باز نیامدن دیرینه سالیان بامداد
قهقهه می زند به ستم بر همه خلق عالم.

روزی. . . آخر. . .
رخت خواهد بست زین جهان تار . . . این شب،
که به ظلمت انباشته تمام انبان آن را.

بامدادان روزی پر ز لبخند مهربانی
بر ابرهای پیروزی، فاتحانه - پرجلال
به آوای فرشتگان دمنده در صورهای شادمانی
رخ خواهد نمود آخر به این خراب آباد ظلمانی.
و بنا خواهد نمود شهرهای آشتی بر تپه های پایداری و باور-
به دست های سازنده و مهربان،
نه به جنگ و کشتار.
و خواهد تاباند فروغ پرجلال چشمان پرمحبت خویش،
بر غمین قلب های تنهای ایمان داران بردبار.
و خواهد روفت هر چه پستی- هرچه آلودگی . . . به دم مسیحایی خویش.
تا بازگرداند جهان غصب شده،
به آغوش دارای هستی
به نیروی عشق پیروز.

بامدادان روزی خواهد آمد ز ره خسته - غبارآلود ز سفری هزاران ساله
به تبعید ز دنیایی ، شامگاهان بیش پسند ،
تا لبریز گرداند حضور پرمهر خود به فداکاری
بر روان های تشنه و گرسنه ی نکویی -
و خواهد بخشید بی هیچ تنگدستی، عشق خویش
به هر قلب جوینده
به هر روح بالنده.
بخش کننده ی نیکی ها به همه خلق دنیا.

بامدادان می آید،
تا زداید اشک ها. . . خون دل هایمان
و باز بردارد بر دوش های نحیفش ،
خستگی هایمان -
و بدل سازد به شادی،
همه غم هایمان.
و ببخشد به ما تاجی به جای خاکستر گناهان مان.
تا پر شود همه جهان ز ستایش جلال خدایمان.
خواهد آمد روزی آخر بامدادان
با ورودی پرشکوه به این جهان بی نورمان
و خواهد روفت شب دیرپا را
از همه قلب ها . . .حنجره ها. . . اندیشه هایمان.
و خواهد تابید با شور عشقی بی بدیل
به هر روح پوینده
به هر قلب جوینده.
روزی خواهد آمد خسته ز سفری پرمخاطره و هزاران ساله،
بامدادان غبار آلوده. . .


تهران - بیست و پنجم اسپند ماه یک هزار و سه سد و شست و یک خورشیدی

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

"ناصری تنها" از سونیا ماریوخنا

ناصری تنها،

زجر کشیده به نهایت رنج

خون آلوده به خون همه ی عالمیان

به پنج زخم خون چکان

کاری ترین زخم،

نشانده به اعماق قلب تنهایش؛

میخکوب شده به سه درفش بر تخت جلالش،

. . . غوغایی اهریمنانه به پای صلیبش.





لیک ناگاه همه ساکت، همه خاموش

به آوای هراس انگیز رعد خدا

به امر خاموش نمودن غوغاگران،

تا گوش گیرد آوای حزین:

" خدای من ، خدای من . . . چرا ترک کردی مرا؟"





و تپه ی جلجتا خاموش.

خونین رنگ به گاه خموشی خورشید در دریای افق.

بر خود گرفت بار گناه آدمیان

خداوند عالمیان -

سنگین تر ز هر سنگین ترین عصیان

ز نخستین تا آخرین انسان.





ناصری تاج درد خار بر تارک

خریدار لعنت خدا از آدم،

عطرآگین به آب دهان نفرت آدم

پذیرای آن چون سنبل خوشبوی مریم ،

زیبا گرداند همه گل های عالم -

با خون خود بخشید رنگی دگر به الم:

" تازه خواهم ساخت جمله چیزها، اینک من."





پراکندند شاگردان ز گرد استاد

لیک مخفی شاگردان ناصری ، آن زمان گشتند نمایان

شاید که جا دهند او را به گوری سخت تاریک -

اما،
نداشت گنجایش گور سرد نجات دهنده ی جهان.

آنک آزاد کننده ی انسان،

سرور آرامی دهنده ی زمین و آسمان،

رضا نداد به ماندن در گوری تنگ، آسان.

جایگاه سلطنت او، قلب انسان

ز آنجا می گذرد راه او به سوی آسمان.

بیهوده می گریند زنان مرثیه خوان اورشلیم

به پندارشان، جایگاه ناصری همان گور یوسف رامه ای -

اما ظاهر شدند به اعجاب رستخیز ، قدیسان خفته

با شکافت گورهاشا ن، رستنی دوباره

تا رسانند مژده به قلب شکسته ی ... اندک مومنان:

" او بر صلیب کوبید سر . . .دیرین دشمن امان."



رخ نمود آخر شگفت ترین رویداد جهان ؛

زنان بی هوده دوان پی تدارک تدفین جسدش

شگفت زده ماندند بر جا -

به سنگی کنار رفته از در گورش

آنک تهی تا ابد مقبره اش.

ناصری وانهاد گور یوسف به خودش،

و نمایان ساخت به توما همه زخم هایش.

تا حتا بردارد بر دوش جمله شک های توما،

نشست در کنار شاگردانش به ناشتا،

وشنید به هنگام صعودش. . . حتا توما-:

" هستم اینک تا انقضای عالم همراه شما."



تهران - یازدهم اسپند ماه یک هزار و سه سد و شست و یک خورشیدی

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

"حسرت" از سونیا ماریوخنا


تو یافتی آن چه را
من گم کرده بودم.

تو به سکوت رسیدی
و من در فغان ماندم.

تو دیدی آن چه را
من آرزویش دارم.


تهران/23/07/1371 خورشیدی

"غوغا" از سونیا ماریوخنا

تو و خاموشی
دیری ست حرفی برای گفتن ندارید.

او رفت
به دیاری که جز فراموشی را آنجا راهی نیست.
و تو درین غوغای دیوانه،
عبث به انتظارش ایستاده ای.


دانشکده هنرهای زیبا-دانشگاه تهران/ بیست و سیم مهرماه یک هزار و سه سد و هفتاد و یک خورشیدی

"مستانه" از سونیا ماریوخنا

رقص مستانه ی ابر کولی
در هجوم شعله های سرکش باد،
مرا چه خیال انگیزمی نمود.
ودیوانه ای که شیپور شکسته اش را،
در رثای گل های بنفشه می دمید.



دانشکده ی هنرهای زیبا- دانشگاه تهران/ پاییز 1370

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

"حقیقت" از سونیا ماریوخنا

پروانه می چرخید
تو گویی دیوانه ای
به دستیابی حقیقتی سترگ.
آن چنان شیفته
این چنین محزون
رهیده . . . تنها.


دانشکده ی هنرهای زیبا - دانشگاه تهران / بیست و سیم مهرماه یک هزار و سه سد و هفتاد و یک خورشیدی

"ایستگاه" از سونیا ماریوخنا

پروانه لرزید در هجوم سرما
زیستن چه ایستگاه کوتاهی ست.
پروانه تنید پیله بر دور خود،
رستخیز تا بهار دگر []



کاستامونو- ترکیه08/09/2006